غزل مناجاتی با خداوند
دیدی ای دل آخر عمری چه شیطانی شدی درمیان نفس خود ماندی و زندانی شدی بی دعـا و بی سحرها و منـاجات و دعـا بی خیـال رفـتن شبـهـای طـولانی شدی این خداوند کریم است و رحیم است وغفور که تو با وضع بدت دعوت به مهمانی شدی از خدا غافـل شدی آرامشت بر باد رفت رفت و حالا مبتلا بر این پریشانی شدی در قیامت از خجالت چه جوابی می دهی گر بگوید بـاعث ننگ مسلـمانـی شـدی بگـذار آخر این شعر کمی روضه شـود ای حسینی که غریبانه تو قربانی شدی قـاریان در همه جا محـتـرمـند آقـا جـان به روی نـیـزه چرا قـاری قـرآنی شدی |